مهلا هدیه الهی

شغل جدید

عزیز دلم! الان ساعت 12 شب هست. داری توی ننو با دندون گیرت بازی میکنی و سر و صدا میکنی. خوابت میاد ولی نمیخوابی. منتظرم یه کمی بگذره بهت فرنی بدم و بخوابونمت چون تازه شیر خوردی. بابایی داره لالا پیش پیش میگه شاید یه نیم ساعتی بخوابی اما من میدونم نمی خوابی  . جلسات کاری پنبه ریز ساعت سه شروع میشه و تقریبا سه ساعت طول میکشه. جلسات خلوته. ورودیها کم اند اما ما بسم الله الرحمن الرحیم گفتیم و تا خود موفقیت ادامه خواهیم داد. شاغل بودن رو برای یه خانم خیلی نمی پسندم و معتقدم که باید تو خونه با آرامش به مسئولیتهاش و مخصوصا به کوچولوش برسه. اما این کار فرق میکنه چون هم پاره وقته و تعیین زمانش دست خودمونه و هم برای موفقیت باید من هم ...
30 دی 1394

کنترل هفت ماهگی

دخترم! چند روز پیش بردیمت بهداشت برای کنترل هفت ماهگیت. ماشاءالله قد و اندازه دور سرت رسیده به خط نرمال. آخه موقع تولد کوچولو بودی ولی خدا رو شکر رشدت عالی بوده تا حالا. وزنت هم از خط نرمال صدو پنجاه گرم بالاتره. یعنی هفت کیلو و هفتصد و پنجاه گرمی قربونت برم.  این روزها حدود ساعت سه میبرم میذارمت پیش مامان و بابا و میرم آموزشگاه برای کار پنبه ریز دایی محسن؛ بابا جون و دایی ها هم میان. کم کم داریم پیشرفت میکنیم به امید خدا...
28 دی 1394

پایان هفت ماهگی

کوچولوی مامان! دیروز هفت ماهگیت رو تموم کردی و وارد هشت ماهت شدی. خیلی شلوغ شدی. اولین جلسه کار دایی محسن هم توی سهند برگزار شد و به امید خدا موفق خواهیم شد.  کلی شیرین کاری داری. وقتی با صدای بلند میخندی (یه چیز مثل جیغ زدن، البته فیلمهاش هست انشاءالله خودت میبینی) انگار دنیا رو به ما میدی. دمر میخوابی و چهار دست و پات رو تند تند میزنی زمین، وقتی برات شعر میخونیم دستهاتو میاری نزدیک دهنت و جمع میشی انگار خجالت میکشی که دایی شهرام خیلی دوست داره. خدا رو شکر خوابت تنظیم شده. حدود ساعت یک تا دو میخوابی فقط هم در حال شیر خوردن میخوابی. دیگه ننو به کارت نمیاد. همچنان به غذا بی میل هستی و من با هزار ترفند غذا میدم بهت. دخترم! بخور د...
26 دی 1394

سنجش شنوایی

گلم!  دیروز برای بار سوم بردیمت مرکز سلامت نسل فردا برای کنترل شنواییت. خدا رو شکر کاملا سالم هستی.  ساعت نه و نیم رسیدیم و برای اینکه گوشهات رو تست کنند باید خواب باشی. اما با اینکه وقت خوابت هم بود (آخه تا ساعت 4 بیدار می مونی) هر کاری کردیم نخوابیدی. خواستند داروی خواب آور بدند قبول نکردیم. یه ساعت رفتیم بیرون با ماشین گشتیم تا بلکه بخوابی. نزدیکی های آبرسان یه فروشگاه هست که مورد تایید دکترهای معروف طب سنتی هست. از اونجا برات برنج قهوه ای و روغن بنفشه هم خریدیم (میخوام فرنی رو با این برنج درست کنم چون کلی ویتامین داره و از برنجهای معمولی خیلی بهتره. روغن بنفشه هم واسه این بود که پیشونیت رو باهاش ماساژ بدم خواب راحتی داشته ...
16 دی 1394

بدون عنوان

امشب شام خونه بابابزرگ بودیم. بابابزرگ رفته بود دکتر. موقع برگشتن یه اسباب بازی خوشگل برات خریده بود (یه زرافه خوشگل که میخونه و قدم میزنه). هر وقت میره بیرون برات یه اسباب بازی میخره. هرچقدر هم میگیم نخر همه چی داره ... میگفت خیلی وقته دنبال یه چیز این شکلی میگردم که خودش حرکت کنه و مهلا نگاهش کنه. تو هم دوستش داشتی چون با دقت تموم دید میزدی  . ...
14 دی 1394

بدون عنوان

عزیز دلم! الان توی هفت ماهت هستی و علاوه بر شیر من، روزی چند وعده سوپ و فرنی هم میخوری؛ اما به سختی. بابایی سرگرمت میکنه، هزار تا بازی و شکلک درمیاره تا حواست پرت شه و من قاشق قاشق غذا بریزم دهنت. مثلا اگه شب باشه با چراغ قوه ی موبایلش سایه دستشو روی سقف میندازه و حرکت میده و این برای تو خیلی جذابه. کاملا حواست میره اونجا و بدون اینکه متوجه بشی غذاتو تا آخر میخوری  . بعضی مواقع هم نمیشه گولت زد. نمی خوری که نمی خوری، ما هم مجبور میشیم کوتاه بیاییم   . الان یه نیم ساعتی میشه خوابوندمت. خسته ام. من اومدم اتاق استراحت کنم و از بابایی خواستم بره  پیش تو بخوابه و اگه گریه کردی و نتونست آرومت کنه بیدارم کنه. اما متاسفانه خواب ا...
14 دی 1394

بی خوابی های شبانه

گلم! الان ساعت پنج و نیم صبحه و تو هنوز نخوابیدی. بابایی هم اومد بخوابوندت نتونست ناراحت شد رفت خوابید. داری بازی میکنی ولی کم کم داره خوابت میاد. میخوام بهت شیر بدم بلکه در حالت شیر خوردن بخوابی. خیلی خسته ای قربونت برم 
4 دی 1394

واکسن شش ماهگی

عزیز دلم! چند روز پیش با بابایی و مامان بزرگ بردیم واکسن شش ماهگیت رو زدند. تو بهداشت کمی گریه کردی و زود آروم شدی. اما بعدش توی خونه شدید گریه کردی تا اینکه به پیشنهاد بابایی برداشتیم ببریمت بیرون. همین که کلاهتو رو سرت گذاشتم و پتو پیچیدم بهت آروم شدی انگار میدونستی داریم میریم دردر! تو راه پله بیشتر آروم شدی سوار ماشین شدیم و خیابونها رو چند دور زدیم و تو بغلم خوابیدی. 
4 دی 1394

اولین یلدای مهلایی

دخترم! دیروز بعد از ظهر با مامان بزرگ و دایی شهرام کادو های شب چله زندایی سودا رو بردیم خونشون. تا رسیدیم اونجا شیر خوردی و خوابیدی و آخر مهمونی بلند شدی. شبش هم خونه بابابزرگ بودیم. اولین شب چله تو بود. الهی قربونت برم! عکستو با هندونه و پشمک انداختم و فرستادم گروه تلگرامی نوه ها  . اما این روزها خیلی اذیت میکنی مامان! چون شبها زودتر از ساعت 4 نمیخوابی. در ضمن فرنی و شیر هم با بی میلی و به زور میخوری یا اصلا نمیخوری. من هم خسته میشم و البته خیلی ناراحت. امیدوارم هرچه زودتر اشتهات باز شه بخوری و تپل شی  .     ...
2 دی 1394
1